فرهنگ و ادب - معرفی کتاب
 «معرفی کتاب کیلومتر ۱۱ جاده قدیم ارومیه به سلماس»+ فایل صوتی
تاریخ انتشار : 96/08/01 ساعت 14:00

کتاب «کیلومتر ۱۱ جاده قدیم ارومیه به سلماس» نوشته حامد حبیبی، توسط نشر چشمه به چاپ رسیده است.

به گزارش رویداد فرهنگی، اولین کارِ بلندِ حامد حبیبی، کیلومتر 11 جاده‌ قدیمِ ارومیه به سلماس، روایتی‌ است بی‌وقفه از زمانی از‏ دست‌رفته. حبیبی که با داستان‌های کوتاهش بین مخاطبانِ ادبیاتِ ایران شناخته شده است، در این داستانِ نیز استراتژی فکری و فلسفی آثارِ قبلش را پیگیری می‌کند. در این روایت با نویسنده‌ای جوان روبه‏روییم که به پدیده‌ها و تاریخ و آدم‌های پیرامونش حساسیت دارد. او مدام این چهره‌ها و زمان‌ها را احضار می‌کند تا فضای شهری را بسازد که انگار در حالِ انهدام است؛ انهدامِ زیبایی و جوانی. داستانِ بلندِ حبیبی با تأکید بر اهمیت جوانی در معرضِ زمان قرار گرفته‏ شده، نثری موجز و صحنه‌هایی قاب‌ گرفته ‏شده، مخاطب خود را به خیال و مکث وا می‌دارد. متن مملو از وجوهِ متفاوت زیستن است در تهرانِ این روزگار و آدم‌هایی که بخش‌های مهمی از هویت‌شان در نزدیکی یا تناقض با شهر و زمانه‌شان ساخته شده است. کیلومتر 11 جاده‌ قدیم ارومیه به سلماس درباره‌ برخورد با واقعیتِ نامهربانِ جهانِ بیرون است و جوانی‌ای که تلاش می‌کند مقاومت کند مقابلِ این هجمه‌ تاریخی. حبیبی که پیش از این در کتاب‌هایی چون پلکِ ماهی و بودای رستوران گردباد از وجودهای متزلزل نوشته بود، باز هم سراغ قلبِ بودن می‌رود وسطِ شهری بزرگ...

 

بخشی از متن کتاب

هوا آنقدر سرد بود که دلت میخواست یک آشنایی، کوفتی، چیزی جلوت سبز شود.

همیشه فکر می‌کردی تازه از بستر بیماری یا از خود گور بلند شده. یک بار دیده‌ بودمش که صاف نشسته. بعد از چند لحظه انگار یادش آمد، دوباره قوز کرد. بابک گفت حواست باشد، زندگی اگر ببیند سرحال و  قبراقی دخلت را می‌آورد؛ به آدم‌های داغون کاری ندارد. همچنین گفتم «البته» که انگار زندگی همین دیشب اسرارش را با من در میان گذاشته و من از این به بعد فقط کار این است که مهر بزنم پای حرف ملت. همان جا بود که دیدمش. نزدیک‌های پاساژ البرز. بابک دو سه تا کتاب کهنه خریده بود و یک بند آه و ناله می‌کرد. گفتم «یه چیزی یادم اومد.» و پریدم آن طرف انقلاب. انقلاب خیلی پیش می‌آمد کسی را که دنبالش هستی گم کنی یا سینه به سینه بشوی با کسی که ازش متنفری. خرتوخری بود.

۱۶ آذر رسیدم به اش. گفتم «اهه چه تصادفی!»

دو تا تاکسی خورده بودند به هم. گفت «خوب شد دیدمت.»

نزدیک بود بروم زیر مینی‌بوس. از لای یک فیات، یک رنو و یک مسافرکش رد شدیم. یک موتوری خواست از بین مان رد شود که نگذاشتم. به سلامت رسیدیم به پیاده‌روی آن طرف که تازه فهمیدم دستش را از روی آرنجم برداشت. گاهی باید دست همه راننده‌های متخلف را بوسید؛ فقط گاهی.

گفت «چی شدی؟» چند نفس عمیق کشیدم و ریه‌ها را پر از کثافت کردم و گفتم  «زود رسیدی.» گفت «داشتم رد می‌شدم» گفتم «یعنی چی داشتم رد می‌شدم؟» یکی به ام تنه زد. یک صدا آمد روی مانتوش. «مگه کوری؟» گفت «یعنی داشتم رد می‌شدم.» خیالم راحت شد. گفتم «بیا نریم جلسه.» همانطور که اصلا حواسش به من نبود گفت «چی؟» کم مانده بود از روی موزاییک‌ها لی‌لی برود که پایش بین آن‌ها را قطع نکند،  مثل من که از روی سنگ‌ها می پریدم چون نمی‌خواستم پایم را بگذارم روی آنهایی که زیرش خوابیده بودند.

ایستادم. «بریم کجا؟»

گفت: «گلاب دره».

یک موش رفت سوراخ جدول.

آن بالا روی تخته سنگی نشسته بودیم شهر و دود و کثافت ولو شده بود زیرمان.

می‌گفتم «چه خوب سیگار می‌کشی تو!»

از روی لب‌هایش بالا می‌رفت. یک چیزهای ریزی می‌خورد به صورت‌مان. باقی دود را ریخت روی سر شهر. یک ردیف چراغ زرد روشن شد. اتوبانی چیزی بود لابد. وقتی میدان انقلاب چیزی نیاید گلاب‌دره نم‌نم باران است. وقتی آنجا بارانی است اینجا پف برف می‌خورد به صورتت؛ وقتی آن‌جا برف بیاید اینجا دیگر جای تو نیست. 

گفت «تمرین میخواهد.»  امیر می‌گفت از همان لحظه اول می‌فهمند؛ ماییم که گیج ایم و تا وقتی تمام شود نمی‌فهمیم. چیزی بین‌مان لرزید. هول شد. ته سیگار را ول کرد توی فضا به امان خدا و از من دور شد و توی گوشی حرف زد. وقتی چیزی بخواهد آنتن بدهند توی کوه و کمر هم می‌دهد وقتی سنگ‌ها را لگد کرد و نزدیک شد، تو فکر بود. گفت «دیر شد.»



نظرات کاربران

ارسال